دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

درباره دانیال بهمن91

این روزها دانیال بزرگتر شده. احساسش میکنم. کلی با من حرف می زنه، یعنی دوست داره که حرف بزنه. مخصوصاً شبها. با هم بازی خریدار و فروشنده رو زیاد میکنیم مخصوصاً وقتی می خوام لباسها رو رخت آویز پهن کنم به من کمک میکنه و در همون حین انگار که داره لباسها رو به من می فروشه به من قیمت می ده و من باهاش چونه می زنم و اون لباسها رو بسته بندی می کنه و به من می ده. این بازی رو خیلی دوست داره. قبلا زیاد دوست نداشت سی دی ببینه اما الان دوست داره سی دی بزاریم ببینه یعنی دوست داره خودش بره سراغ دستگاه و سی دی بزاره توش و بزاره بینه. عمو پورنگ و کارتونهایی که توش عروسک داره رو بیشتر از بقیه دوست داره. تازگی ها با هم خمیربازی هم می کنیم. این کا...
29 بهمن 1391

جشنواره تولید کتابهای صوتی کودکان

دوستان بزرگوارم:  بیایید تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموده و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید. بیایید، دست در دست هم میهنی را کنیم آباد
25 بهمن 1391

برگزیده شدن نی نی وبلاگ در بین برترینهای دیجیتال کشور همزمان با تولد نی نی وبلاگ

برگزیده شدن نی نی وبلاگ رو در بین برترینهای دیجیتال کشور و همزمان با تولد نی نی وبلاگ تبریک می گم. از این بابت بسیار خوشحالم و امیدوارم نی نی وبلاگ همیشه موفق و محکم تر ازقبل در صحنه رسانه ایی حاضر بشه.  نی نی وبلاگ گنجیه ایی از خاطرات شیرین و تلخ مادران و پدرانیه که هر سطر از وبلاگشون رو با عشق نوشتند و به یاد فرزند دلبندشان. نی نی وبلاگ دوستت داریم و صمیمانه این پیروزی رو بهت تبریک می گیم. ...
24 بهمن 1391

تعطیلات 22 بهمن 91

روز شنبه ٢١ بهمن رو مرخصی گرفتیم و از روز پنجشنبه رفیتم چالوس. یه مراسم ختم که برای یکی از اقوام بابایی بود باید شرکت می کردیم که کردیم در ضمن از فرصت استفاده کردیم و به دیدن اقوام بابایی هم رفتیم و یه آب و هوایی هم عوض کردیم. این عکس رو موقع رفتن تو جاده کندوان گرفتیم. اونجا دانیال حسابی برف بازی کرد و کلی ذوق زده بود. بابایی هم که حسابی سوسول بازی در میآورد و هی می گفت سرده، به من برف نزنید بریم تو ماشین و ... دانیال وقتی اومد تو ماشین دستش بی حس شده بود و میسوخت. در کل موقع رفتن خیلی خوش گذشت و اصلا  نفهمیدیم چطوری رسیدیم. اما موقع برگشت من سرم درد می کرد و اصلا حال خوبی نداشتم. هزارچم کمی ایستادیم و یه چایی خوردیم ت...
23 بهمن 1391

جشن دندونی رادین و عکس از بچه ها

رادین پسر کوچولوی عمه شهلا دوتا دندون صدفی کوچولو درآورده. دیگه واسه خودش مردی شده. دیشب به همین مناسبت تو خونه عزیز واسش آش دندونی پختن. مبارک باشه رادین کوچولو رادین   حسام کوچولو الان یکماه و دو روزه است حسام و بابا محمدش  دانیال و حسام هستی و حسام   ...
16 بهمن 1391

آخر هفته- میزبانی از پسرخاله

پسرخاله محمد و پسرخاله علی همراه همسرانشون پنجشنبه شب در منزل ما میهمان بودن. از روز پنجشنبه صبح که بیدار شدیم داشتم کارهای خونه رو انجام می دادم و خونه رو برای ورود میهمان آماده می کردم. حدود ساعت 2 بود که عمه شیوا اومد بالا و با دانیال سرگرم بود تا من به کارام برسم. اون شب بارون خیلی شدیدی می بارید و پسرخاله ها که راهشون هم به خونه ما خیلی دوره و ماشین هم ندارن حسابی تو ترافیک و بارون گیر کرده بودن و ساعت 8 رسیدن خونمون. دانیال ساعت 6 غروب حسابی کلافه و خسته بود و تا ساعت 8 خوابید. بعد از اومدن مهمون ها کمی گیج و خواب آلو بود ولی بعد خوابش پرید و از سر و کول پسرخاله علی بالا می رفت و حسابی اذیتش کرد. در نهایت بعد از خوردن شام پیشنهاد ...
14 بهمن 1391

کیان و دانیال و رفتن به خونه عمه شهلا

روز پنجشنبه شب خاله پریا و عمو بهنام رو دعوت کردیم خونمون تا با کیان کوچولو بیان و شام رو کنار هم باشیم. من و خاله پریا خیلی با هم دوست و راحتیم. کیان و دانیال دو ماه با هم تفاوت سنی دارن و دو ماه کیان از دانیال کوچکتره. اون شب حسابی با هم بازی کردن و کمی هم دعوا. ولی شب خوبی بود. اون شب بعد از رفتن مهمونها من و بابا محسن در حال تمیز کردن خونه بودیم که دیدم دانیال خودش رفته تو رختخوابش و خوابش برده. کاری که معمولاً انجام نمی ده. ولی اون شب حسابی خسته بود و زود خوابش برد. جمعه شب هم شام خونه عمه شهلا دعوت بودیم. عزیز و عمه شیوا و عمه شبنم هم دو سه روزی بودن که رفته بودن و خونه عمه شهلا مونده بودن. اون شب هم به خیر و خوشی گذشت و با عزیز و ...
8 بهمن 1391

بیحالی دانیال

از روز چهارشنبه 4 بهمن که دانیال رو از مهدکودک بردم خونه دانیال خیلی کم اشتها بود و هنوزم هست. دیروز بردمش پیش دکتر تفضلی برای احتیاط نشونش دادم. ولی اون گفت که هیچیش نیست و چرا بیخودی دانیال رو آوردید دکتر. ولی خاله منظر همه با من هم عقیده بود و می گفت دانیال  کم اشتهاست و مثل همیشه نیست. خاله منظر معتقد بود چند تا از بچه ها همین حالت رو دارن، بیحالن یا کم اشتها یا مثل همیشه نیستن. من که احساس می کنم دانیال داره سرما می خوره برای همین بهش دیشب شربت سرماخوردگی دادم. امیدوارم پسرم امروز که می بینمش سرحال و پر اشتها باشه.  
8 بهمن 1391

تولد خاله آتنا

چندروزی بود که خیلی خسته و بی حوصله بودم دیروز که با آتنا دوست قدیمی و خوبم صحبت کردم بهم گفت که میاد خونمون . من هم خیلی خوشحال شدم. سال گذشته هم خاله آتنا روز تولدش خونه ما بود. دیروز هم براش یه کیک خریدم و رفتیم خونه ببامحسن دانیال رو برد بیرون (پمپ بنزین و یکی دو جا کار داشت) تا من به کارهام برسم. ساعت کمی از ساعت 5 گذشته بود که آتنای عزیزم اومد خونمون. کلی با هم حرف زدیم و دلم باز شد. اصلا خستگیم در رفت. بعد هم بابا محسن دانیال رو آورد خونه و رفت پیش بابابزرگ دانیال. آخه اون تنها بود (عزیز و عمه شیوا رفتن خونه عمه شهلا تا چند روز اونجا باشن). دانیال با دیدن خاله آتنا حسابی ذوق زده بود و از بغلش پایین نمی اومدو تا من با آتنا حرف میزدم ب...
4 بهمن 1391
1